از بین دفعاتی که در برار پرسش " بزرگ شدی میخوای چیکاره شی ؟! " قرار گرفتم، اولین باریش که توذهنم مونده، حوالی 3-4 سالگی و موقعی بود که ثبت نام کرده بودم برای یه کلاس نقاشی مکاتبه ایی و آقا نقاشیِ هیچ وقت زیارت نشده ازم خواست تا در باره شغل آیندهام براش یه نقاشی بکشم.
منم مداد رنگی هام رو برداشتم و اول حسابی کاغذ رو سیاه کردم و بعدش کلی ستاره ریختم روش. چندتا دایره قهوهایی گذاشتم گوشه کنارههای کاغذ و یه موشک کشیدم وسط صفحه و دست آخر هم یه آدم تو یه لباس سفید پف کرده با یه کلاه گرد شیشهایی که شبیه تنگ ماهی میمونه سرش.
حالا دیگه حدود بیست سال از اون روزها میگذره و هنوز شور و هیجان عجایب این مخلوق شگفت همراهمه. بعد از کلی کلنجار رفتن و بالا و پائین کردن برای پیدا کردن مسیر زندگیم فکر میکنم حالا جائی وایستادم که بهش تعلق دارم.
والسلام
پ.ن:
بسم الله الرحمن الرحیم . .
امروز روز خاصییه
روزی که دو وجه متعارض از زندگیم با هم روبرو میشن و برای مدتی کنار هم زندگی میکنن.
یکی مربوط میشه به تقلای منکوب شده عمیق ترین احساس عاطفی بشر برای تسکین آروز های به باد رفته زندگی و اون یکی هم داشته های بزرگی از زندگیم که خط به خطش رو نه از روی لجبازی، که از روی قدم گذاشتن تو راهی که فکر میکردم درسته، خلاف میل وجه اول ساختم.
امروز روز مهمیه !
باید نگاهم رو بدم به مواجه این دو وجه و سعی کنم درست ترین انتخاب رو پیدا کنم. چیزی که یاد گرفتنش نقطه عطف موثری تو روند زندگیمه.