نسیان

گاه نوشته ها

نسیان

گاه نوشته ها

به اسمش !


قـــــرآن بــاز کــردم؛ آمــــد کــــه
« نـســـو الله فـنـــســـیــهـــم »
اســمــش را گـذاشتــم نسـیـان
جایی که فــرامــوش مــیــشــود
و هر از گاهـی بـه یـاد مــی آیـد

بــرای خــودم مــی نــویــســـم
و بـعـد بـرای آدم هـــایــی کـــه
بــــخــــوانــنــد و نــپــــرســنــد.
دلـــبــسـتــه اش نمــی شــوم؛

اســمــش را گذاشـتـم نســیـان
جـایـی کـه فـرامــوش مــیـشـود
هــــــمـــــانــــنــــد انـــــســــان
مگر آنهـایــشان که ایـمـان آورند

کلمات کلیدی
آخرین مطالب


توی زندگی بعدیم یه جاهایی حوالی شالیزارهای سبز شمال به دنیا میام.
خونه ام یه کلبه دنج بزرگ از چوب تیره-سوخته تنه تراش نخورده درخت گردوئه که کنار یه باغچه نه چندان بزرگ نشاء و جعفری، به مرحمت هشت نه تایی ستون چوبی نه خیلی بلندِ تنه همون درخت گردو، یکی دو متری از زمین بلند شده و باد تند دو هفته پیش یه تیکه از پرچین روی ایوونش رو خراب کرده. 
پشت کلبه یه درخت نارنج بلنده که دم دم های بهار برگهای سبزش دیوار پشتی کلبه رو تا یه چند وجب بالای سقف می پوشونه و حوالی اردیبهشت همه هوای کلبه رو پر از عطر بهارنارنج میکنه.
چند متر اونورتر، در طرف دیگه پیاده راه گلی باریکی که موازی ضلع باغچه خونه ست، ردیف سپیدارهای نیمه بلند شروع میشه. اونقدر زیاد و متراکم و بهم چسبیده ان که قوت چشم به نیم متر تو ترشون نمیرسه. 
توی زندگی بعدیم هر روز صبح از سردی نسیمی که از پنجره ارسی اتاق تو میاد بیدار میشم. 
زندگی رو با سر زدن به مرغابی هایی که توی نیمچه قفسه زیر خونه، لابلای ستون های چوبی جا خوش کردن، شروع میکنم. بلند ترین صدای حوالی، صدای سلام بلند جناب همسایه ست که هر سر صبح سوار وانت زوار در رفته آبی رنگش از پشت ردیف سپیدارها راهی شهره، یا شاید هم صدای خنده های بلند هرازگاهی دختر پنج ساله خونه پشت پرچین که سلام مادرش رو میرسونه، یه سبد گل گاوزبون تازه دستم میده و چندتایی تخم هیچ وقت برنگردونده مرغابی قرض میگیره.

توی زندگی بعدیم یه آدم عادی ام. نه حساب و هندسه بلدم، نه از سیاست و فلسفه سر در میارم. 
همه نگرانیم همون یه تیکه پرچینه جلوی ایوونه . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۵
.
دنیاست دیگه ! یه جاهایی هم سر و ته میشه !
آخر هفته ها اینقدر حجم کار ذهنیــم زیاد میشه که باید منتظر اول هفته بمونم که بشه یه نفسی تازه کرد. بالاخص اینکه وسط این بلبشون، آدم یاد از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود هاش هم بیافته !

فلذا اینطور شد که تصمیم گرفتم امروز رو بیخیال درس و کار و حل بحرانهای عمیق بشری بشم و بیاد روزهای بی دغدغه بزنم به خیابونهای این شهر شلوغ. و خب با تقریب خوبی میشه گقت خدا خیابون ولیعصر رو خلق کرده برا یه همچین روزایی !

از دست ناوردایی لورنتس و دازاین هایدگری که خلاص شدم، تازه روز - یکی دوساعت بعد اذان ظهر - از امامزاده صالح شروع شد و عجیایب این که چقدر وجب به وجب یه خیابون میتونه پره از خاطره های دور و نزدیک باشه !

تکیه تجریش و جگرکیش که بعد این همه سال هنوز سرجاشه، 
پارک ملت و پیاده روی پوشیده از برگ پاییزی و سرسره زمین بازیش، توپ چل تیکه و بچگی های کامیار، فندق و سنجاب های باغ وحشش و روزهای شیمی درمانی مامان،
پارک ساعی و شهربازیش،
گاز اشک آور و کلانتری 110 و شام شبش که خدایی چسبید :)
اسباب بازی فروشی زیرزمینی کنار ولیعصر که باورم نمیشه هنوز همونجاس !
میدون و خاطره هایی که بهتره ازش گذشت و 
آخرشم چاراه که انگار هیچ راهی تو این شهر نیست که ته اش به این نقطه نرسه !


و خب بنظرم بیخود لابلای نسبیت خاص دربدر دنبال چاربردار میگردیم؛
همه چاربردار همینجاس ! لابلای تک تک سنگ فرش های همین خیابون ولیعصر !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۲
.

یالیتنا کنا معک . .

 

شرم به شرف اون آدمی که 

عزم کنه برای زیارت اربعین حسین


- حسینی که دار و ندارش رو 

تا اربا اربا و من الاذن الی الاذن 

کشید وسط معرکه خطر -


و دو دو تا چهارتای جونش رو بکنه ؛


 


 


پ.ن:

عشق یک سینه و هفتاد و دو سر میخواهد . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۳
.

دفعه قبل هم همین شکلی شد .

اونقدری نرم اتفاق افتاد که خیالم برده بود همه چیز عادیه

اونقدری به خوشی ماجرا سرم گرم بودم که اصلا نفهمیدم چی شد


خالا حال این روزها شبیه همون وقت هاست،

نگاهش که کنی، اونقدرها غیر عادی نیست

اما نشونه ها،

نشونه های آشنایی ان !


حال این روزها خیلی شبیه  حال روزهای قدیمه . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۵
.

 

هرچند بنظر میاد این روزا بیشتر خودمم،

اما حس میکنم این سرخوشی بیشتر سرخوشی حاصل از یه نعشگی یه !

 

 

پ.ن:

دل از دست داده ایم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۶
.

 

 

یبار گفت: 

- " اینکه ما هی میگیم امام زمان، امام زمان، مگه ما چقدر از اون چیزی که داریم استفاده کردیم که حالا دنبال امام زمان میگردیم ؟ چقدر دردمون رو بردیم دادیم به قرآن که درمون کنه ؟ چقدر . . "

حالا تویی و قرآن و این درد نفهمیدن . .

 

 

پ.ن:

۱. و من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا

۲. و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب

۳. الا بذکر الله لتطمئن لقلوب

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۴
.

گفت: " لا مصیبه اشد من الجهل "

یه موقع هایی هم منت سر آدم میذارن و آدم رو به بزرگترین برات ممکن، به فهمیدن مستجاب میکنن. بعضی وقتا وقتی راکدی، چیزی رو نشونت میدن که باید برای درست کردنش از سکون در بیای و این یکی از بهترین چیزهایی که میشه به کسی داد.

بخاطر همین از برات این روزها چندتا چیز خیلی مهم رو یادت بمونه

اولا اون حال خسته شب تاسوعا و زمزمه "یا لیتنا کنا معک" رو . اینقدر خسته بودم که نمی تونستم که حال نداشتم از جا بلند شم.

بعد عهد شب هشتم رو که تا شب نهم بیشتر دوام نیاورد.

و آخرشم سعید رو، محمدی رو.

همه اینها وجه مشترک معنا داری رو از چیزی که دنبالش میگردی بهت میدن؛ فراموش شون نکن !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۳
.

بعد یه مدت زیادی چندوقت پیش دوباره دیدمش

نشستیم دور هم

دستم رو گرفت و برد پایین؛

همینجوری رفت، رفت، رفت . . 

سر که بلند کردم دیدم وایستادم وسط یه برزخ بی روح

دو روز طول کشید تا برگشتم سر جای قبلی

و این یعنی اوضاع دیگه مثل قبل نیست

اما . . 

اما موضوع اینجاست که

تو

هنوز

اون پایینی . . 

 

 

 

 

پ.ن: 

کم کم بساط نوکریت پهن میشود . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۲
.

 

باید فهمید
آدم وقتی چشم امیدش رو بدوزه به جای ناحق، نتیجه ای جز تنگی سینه اش نداره
اما اگه خودش رو سپرد اونجا که باید، دیگه فرق نمیکنه توی قصر فرعون گرفتار باشه، یا زیر خنجر شمر


پ.ن: 
1. و من اعرض عن ذکری وفان له معیشت ضنکا
2. گفت : « آنجا از روی اسب بدن به زمین می خورد، روح معلق است در اعلی علیین . . »
3. هر وفت میخواد دلداریم بده، داستان موسی رو تعریف میکنه 
4. خدایا؛ شکرت . . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۷
.
دیروز  
رسما تبدیل شدم به دانشجویِ فیزیکِ دانشگاه شهـید بهشـتی، شاخه گـرانش.
در طول مدت ثبت نام چند دقیقه ای یه حس هیجان همراه با یه نگرانی شبیه نگرانی بچه های هفت ساله که تازه میخوان برن مدرسه داشتم !  انگار نه انگار چیزی حدود 17-18 ساله سر کلاس و درسیم !
الان هم که در حال نوشتن این متن ام، همچنان اون حس هیجان از شروع دوباره مشایعتم میکنه؛ به امید روزهای خوب پر از اتفاقات نو !

و اما مسئه دوم اینکه شریف رو ترک میکنم ! با همه بالا و پائین هاش، با همه آسونی ها و سختی هاش. با همه آدمهاش که اومدن، اونهائی که موندن و کسائی که رفتن. تو این سالها شریف برای من نماد بارز زندگی کردن بود. حس میکنم همه روزهاش رو، همه ساعت هاش رو ، همه دقیقه ها و همه ثانیه‌هاش رو زندگی کردم و با همه احساسم - از آرامش و خوشی گرفته تا غم و نگرانی - جریان حیات و زنده بودن رو توش فهمیدم. 

دنیای خوبی بود؛ ممنون بخاطر همه اش !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۲۹
.