نسیان

گاه نوشته ها

نسیان

گاه نوشته ها

به اسمش !


قـــــرآن بــاز کــردم؛ آمــــد کــــه
« نـســـو الله فـنـــســـیــهـــم »
اســمــش را گـذاشتــم نسـیـان
جایی که فــرامــوش مــیــشــود
و هر از گاهـی بـه یـاد مــی آیـد

بــرای خــودم مــی نــویــســـم
و بـعـد بـرای آدم هـــایــی کـــه
بــــخــــوانــنــد و نــپــــرســنــد.
دلـــبــسـتــه اش نمــی شــوم؛

اســمــش را گذاشـتـم نســیـان
جـایـی کـه فـرامــوش مــیـشـود
هــــــمـــــانــــنــــد انـــــســــان
مگر آنهـایــشان که ایـمـان آورند

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
دیوان ؛

جایی برای نوشتن شعرهایی که ارزش موندگار شدن رو دارن

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------





ستون

الف قامت ارباب که برمیداری
این رباب است که میماند و تنهایی او . . 



*************************************************

خورشید



بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست

به تن این همه سردار سری نیست که نیست

 

بنویسید که  خورشید  به  گودال  افتاد

و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست

 

آتش از بال و پر سوخته جان میگیرد

زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست

 

یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد

پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست

 

یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد

چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست

 

تازیانه به تسلای یتیمی آمد

تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست

مهدی زنگنه


*************************************************

شرح طویل


دل من مال خودم نـیست کـفیلی دارد 
عشق در مکتب ما شـــرح طویلی دارد 

کوچ کرده ست و خبر داده که برمیگردد 
او کـه در گـوشه ایـن دهـکده ایلی دارد 

آه ...ای مـنـتـظران فـرجـش؛ بـرخـیـزیـد 
بی گمان ایـنهـمه تـأخـیـر دلـیـلـی دارد



*************************************************


خنجر

زنگ‌ها، هلهله‌ها، پیکر تو ، یک لشکر . . 

وای این قوم چرا این همه خـنـجر دارند ؟




*************************************************


دیوان

سودای تو را بهانه ای بس باشد
مستان تو را تـرانه ای بس باشد

در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سـر تازیانـه ای بس باشـد




*************************************************

دال

در پـریـشـانـی زلـف الـــف قــامــت یــار

بس که پرپر زده‌ام پـیـر شدم دال شـدم 



مطلع نشریه فرهنگی
دانشجویی دانشکده فیزیک
شاعر: سید  امیر سادات موسوی

*************************************************

الف



نیست بر لوج دلم جز الف قامت یار

چه کنم حرف دگر یاد نداد اسـتادم


حافظ


*************************************************

یوسف


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن بـه کـه کـار خـود بـه عـنـایت رهـا کـنـنـد




*************************************************

مسیحا


زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید . . 


حافظ


*************************************************


خواب شیرین



امشب صــدای تیشه از بـیـســتـون نـیـامـد
شاید به خـواب شیرین، فـرهاد رفـتـه باشد


ای وای بــر اســیــری کــز یـاد رفـتـه بـاشد
در دام مـانـده صـیـد و  صـیـاد رفـتـه بـاشد

خـوـنش بـه تـیـغ حـسـرت یا رب حـلال بادا
صـیـدی کـه از کـمـنـدت آزاد رستـه بــاشـد

از آه دردنــاکـــی ســـازم خـــبـــر دلــــت را
وقتی که کوه صبـرم بر بــاد رفــتــه باشـــد


شادم که از رقیـبـان دامــن کـشان گذشتی
گـو مشـت خـاک ما هم، بر باد رفـتــه باشد


حزین لاهیجی




*************************************************


جنگل انبوه مژگان سیاهت



از صبـا پرس کـه ما را همه شب تا دم صــبــح
بوی گـیسـوی تو آن مونس جان اسـت که بود

کـشـتــه غــمـــزه خــود را بـه زیــارت دریـــاب
زانکه بیـچاره همان دل نگران است که بود . . 


حافظ



*************************************************

باران




ای کـه گـفـتـی دل بـشـوی از مــهــر یــار مـهـربــان
من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی



سعدی



*************************************************

حافظانه




ترک عاشق کش من مست برون رفت امـروز
تـا دگــر خــون کــه از دیـده روان خـواهـد بـود


بـرو ای زاهـد خـودبـیـن کـه ز چـشم من و تو
راز این پرده نهـان است و نـهـان خـواهـد بـود



چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تـا دم صـبـــح قـیــامـت نــگــران خـواهـد بـود



                                                 حافظ




*************************************************


عهد قدیم

پیش ما رسـم شکسـتن نـبـود عـهد وفا را
الله الله تو فـرامـوش مـکــن صـحـبـت مـا را

قـیـمـت عـشـق نـدانـد قــدم صـدق ندارد
سست عهـدی که تحمـل نکـند بار جفا را

گـر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


سعدی





*************************************************


پایان

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست . . .





*************************************************








*************************************************





*************************************************









*************************************************










*************************************************